|
21 / 7 / 1395 ساعت 9:44 |
بازدید : 223 |
نویسنده :
REZA
| ( نظرات )
|
باز یادت افتادم .....
یاد لحظاتی که با تو در رویا هایم سیر میکردم ...
یادلحظاتی که با تو در کوچه های خیال دست در دست با هم می رفتیم.. .
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
|
31 / 5 / 1395 ساعت 19:41 |
بازدید : 142 |
نویسنده :
REZA
| ( نظرات )
|
میشود کمی حرف بزنیم ؟
دلـــــم ….
برای لبخند های یواشکیت پشت تلفن تنگ شده …
ای دوست داشتنی ترین مغرور دنیااااا
حال من و تو
حال من و تو حال عقربه های ساعتی است که مدام از پی هم می دوند تا شاید مگر معجزه ای شود و ساعتی یکبار یکدگر را در آغوش کشند هرچند برای لحظه ای لحظه ای هرچند کوتاه اما فراموش نشدنی از همان لحظه ها که نمی توان از کنارشان گذشت به همین سادگی ها . دویدن و نرسیدن سهم من بود و تو بود و آن دو عقربه . کاش یا عشق عقربه ها جور دیگری بود یا عشق من و تو و یا این سرنوشت لعنتی که کسی برای نوشتنش سوالی از من و تو نکرد . اینگونه یا ساعت از حرکت باز می ایستاد یا این روزگار لعنتی و یا این تکاپوی رسیدن را شیرینی وصل پایان می داد ..
حال من و تو سایت عاشقانه لاو98]]>
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
|
9 / 4 / 1393 ساعت 10:54 |
بازدید : 215 |
نویسنده :
REZA
| ( نظرات )
|
نوشته هایـــم را میخــوانی و میگویی چه زیبـــا . . .
راستی . . . دردهـــای
آدمهـــا زیبــــایی دارد ؟؟؟
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
|
9 / 4 / 1393 ساعت 10:54 |
بازدید : 149 |
نویسنده :
REZA
| ( نظرات )
|
لبهـــــایت را بیـــــاور
بوســـــه نمیخواهـــــم
فقط میخواهـــــم ...
اسمـــــم را از رویشـــــان پاكـــــــــ كنـــــم!
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
|
25 / 7 / 1392 ساعت 17:24 |
بازدید : 363 |
نویسنده :
REZA
| ( نظرات )
|
ای کاش یه ذره...فقط یه ذره...
شهامت داشتم ...
اونوقت واسه پنهون کردن...
"این بغــــــــــــــض لعنتی "
سرفه نمی کردم ونمی گفتم:مثل اینکه سرما خوردم...
اونوقت دیگه بهونه اشکـــــــــــــام رفتن پشه تو چشمم نبود...
خستــــــــــه ام از جواب دادن های دروغکــــــــــــــــــــ ـی...
از اینکه به دروغ بخند مو اعلام رضایت کنم...
تا کسی نفهمه روزگارم عالیه ....برای سوختن... برای نابودی...
من به اینا کار ندارم...
دلم واسه تـــــــــــــــــــــــو ...تنگ شــــــــــــــــــــده
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
|
25 / 7 / 1392 ساعت 17:18 |
بازدید : 330 |
نویسنده :
REZA
| ( نظرات )
|
پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم. دختر لبخندی زد و گفت ممنونم ، تا اینکه یک روز اون اتفاق افتاد…
حال دختر خوب نبود. نیاز فوری به قلب داشت… از پسر خبری نبود..دختر با خودش میگفت :میدونی که من هیچوقت نمیذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا کنی..ولی این بود اون حرفات..حتی برای دیدنم هم نیومدی… شاید من دیگه هیچوقت زنده نباشم.. آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید…
چشمانش را باز کرد..دکتر بالای سرش بود.به دکتر گفت چه اتفاقی افتاده؟دکتر گفت نگران نباشید پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده.شما باید استراحت کنید… درضمن این نامه برای شماست…! دختر نامه رو برداشت.اثری از اسم روی پاکت دیده نمیشد. بازش کرد و درون آن چنین نوشته شده بود:
سلام عزیزم. الان که این نامه رو میخونی من در قلب تو زنده ام. از دستم ناراحت نباش که بهت سر نزدم چون میدونستم اگه بیام هرگز نمیذاری که قلبمو بهت بدم… پس نیومدم تا بتونم این کارو انجام بدم… امیدوارم عملت موفقیت آمیز باشه.(عاشقتم تا بی نهایت)
دختر نمیتوانست باور کند..اون این کارو کرده بود..اون قلبشو به دختر داده بود.. آرام اسم پسر را صدا کرد و قطره های اشک روی صورتش جاری شد… و به خودش گفت چرا هیچوقت حرفاشو باور نکردم…
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
|
25 / 7 / 1392 ساعت 17:15 |
بازدید : 377 |
نویسنده :
REZA
| ( نظرات )
|
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
|
25 / 7 / 1392 ساعت 17:14 |
بازدید : 386 |
نویسنده :
REZA
| ( نظرات )
|
روی تپه بودند. آفتاب داشت غروب می کرد. آن دو داشتند می رقصیدند. ابرها در افق به رنگ نارنجی و بنفش در آمده بودند. دختر سرمست و خوشحال می خواند: این گیوتین است و آن نبات این برای مرگ، آن برای حیات می چرخیدند وتاب می خوردند. و پسر محو صورت او شده بود که با حاشیه موهای سیاهش شبیه به عکس های مراسم سوگواری شده بود. جلاد بیا، آماده شو معشوقم اینجاست، منتظر تو پسر خم شد. پیشانی اش را بوسید و او را بلند کرد. او با خوشحالی خندید. پسر به یاد نمی آورد آخرین باری را که او را اینقدر خوشحال دیده بود. روی تپه می رقصیم، در تیغستان می گردیم می خوریم، می نوشیم، شادیم تا نفس در سینه داریم آهنگ تمام شد و اولین ستاره ها در آسمان پدیدار شدند. پسر در مقابل دختر خم شد. از موهای هر دوشون عرق می چکید. دختر لبخند زیبایی بر لبش بود. زیباتر از آسمان بالای سرشان. و گفت “وقتشه، وقت بیدار شدنه” پسر بیدار شد. جای او روی تخت خالی بود. و او تنها بود. حلقه اش را دستش کرد و از رختخواب بلند شد.
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
|
25 / 7 / 1392 ساعت 17:13 |
بازدید : 319 |
نویسنده :
REZA
| ( نظرات )
|
راز عشقـــــــ
روزی پسری عاشق دختری شد ....
پسر شبانه روز به فکر دختر بود و بزرگترین آرزویش این بود
که تا پایان عمر با آن دختر زندگی کند..
روزی علاقه اش را به آن دختر ابراز کرد
و با پذیرش دختر آنها تصمیم به ازدواج گرفتند .
اما پدر و مادر آنها به ازدواج آنها راضی نبودند دلیلشم سن کم
هر دو انها بود چون هر دو 20 ساله بودند.
پدر پسر به او گفت : پسرم تصمیمه تو از روی هوس و ارضای جنسیه
توست تو هنوز بچه ای .
پسر با عصبانیت پاسخ داد : به خالق عشق قسم من به تنها
چیزی فکر نکردم همین موضوع هوس است ...
نمی گم موضوع غریضه جنسی بد است بلکه اونم جزوی از
عشق است اما نه تمام عشق ....
پدر باور کن حتی من اگر دختر بودم عاشق همین دختر می شدم
حتی الان اگر از مردی ساقطم کنی باز هم تنها آرزوم سپری کردن
روزهام در کنار آن دختر هست .
چرا شما همه چیز رو قاطی هم می کنید مگه ما عشق مادر
به فرزند نداریم حتما که داریم اینکه نیاز به اثبات
ندارد عشق ما هم همینگونه است.
من از روی هوس عاشق نشدم به راستی نمیدونم از روی چی
عاشق شدم این راز بین دله من و خدای من است و من چیزی از آن نمی دانم
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
|
25 / 7 / 1392 ساعت 17:6 |
بازدید : 385 |
نویسنده :
REZA
| ( نظرات )
|
یه روزیه دختره یه پسره روتوخیابون میبینه خیلی ازش خوشش میاد.خلاصه
هرکاری میکنه دل پسره روبدست بیاره پسره اعتنایی نمیکنه چون فکرمیکنه همه
دخترامثل همن.ازداستاناشنیده بودکه دخترابی وفان.خلاصه میگذره۳-۴روز...پسره
هم دل میده به دختره خلاصه باهم دوست میشندواین دوستی میکشه به۱سال-
۲سال-۳سال-۴و۵تاهمین طورباهم دیگه بزرگ میشند.خلاصه بعدازاین همه سال که
باهم دوست بودندپسره به دختره میگه چقدردوستم داری؟دختره بامکث زیاد میگه
فکرنکنم اندازه داشته باشه.پسره میگه مگه میشه؟میشه عشقتودوست نداشته
باشی؟میگه نه-نه که دوست نداشته باشم اندازه نداره.دختره ازپسره می پرسه
توچی؟توچقدرمنودوست داری؟پسره م مکث زیاد میکنه ومیگه خیلی دوستت
دارم.بیشترازاونی که فکرشوبکنی.روزهامیگذره...شب هامیگذره...پسره یه فکری
به سرش میرسه.میگه میخوام این فکروعملی کنم.میخوادعشقشوامتحان کنه.تااینکه
یه روزبهش میگه من یه بیماری دارم که فکرکنم تاچندروزدیگه دوام بیارم راستی
اگه مردم چیکارمیکنی؟دختره یکم اشک توچشاش جمع میشه ومیگه این چه حرفیه
میزنی؟دوست ندارم بشنوم.خلاصه حرفوعوض میکنه ومیگه توچی؟توکه مردی من
میمیرم.فکرکردی خیلی سادس بدون توتنهایی؟پسره میگه نه-بگوحالا.دختره میگه
نمیدونم...!اگه من مردم چی؟پسره میگه اگه تومردی...اون موقع بهت
میگم.تااینکه پسره نقشه میکشه یه قتل الکی رخ بده.یعنی مرده وتشییع جنازه
براش میگیرن.پسره یه جاقایم میشه وازدور همه چیز رومیبینه.میبینه دختره فقط
یه شاخه گل رزقرمز میاره ومیندازه ومیره...پسره ازهمه ی دنیانا
امیدمیشه.تااینکه ۲روزبعددختره تصادف میکنه ومیمیره.دختره رو دفن میکنن
وهیچکی سر قبرش نیومده.پسره بایه دسته گل یاس سفید میره سرمزارش وبهش
میگه:یادته ازم پرسیدی اگه بمیرم چیکارمیکنی؟این کارو میکنم....*تمام یاس های
سفید رو باخون خودم قرمزمیکنم.منم کنارت میمیرم......*
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
|
25 / 7 / 1392 ساعت 17:4 |
بازدید : 451 |
نویسنده :
REZA
| ( نظرات )
|
................................
یک بار دختری حین صحبت با پسری
که عاشقش بود، ازش پرسید:
- چرا دوستم داری؟ واسه چی می گی عاشقمی؟
- دلیلشو نمیدونم ...اما واقعا" دوست دارم
- تو هیچ دلیلی رو نمی تونی
عنوان کنی... پس چطور دوستم داری؟
چطور میتونی بگی عاشقمی؟
- من جدا"دلیلشو نمیدونم، اما میتونم بهت ثابت کنم
- ثابت کنی؟ نه! من میخوام دلیلتو بگی
- باشه.. باشه! میگم... چون تو خوشگلی،
صدات گرم و خواستنیه، همیشه بهم اهمیت میدی،
دوست داشتنی هستی،
با ملاحظه هستی، بخاطر لبخندت...
- دختر از جوابهای اون خیلی راضی و قانع شد
متاسفانه، چند روز بعد، اون دختر تصادف وحشتناکی
کرد و به حالت کما رفت. پسر نامه ای رو کنارش
گذاشت با این مضمون:
عزیزم، گفتم بخاطر صدای گرمت عاشقتم اما حالا که
نمیتونی حرف بزنی، میتونی؟ نه ! پس دیگه نمیتونم عاشقت بمونم گفتم بخاطر اهمیت دادن ها و مراقبت کردن هات دوست
دارم اما حالا که نمیتونی برام اونجوری باشی، پس منم
نمیتونم دوست داشته باشم گفتم واسه لبخندات، برای حرکاتت عاشقتم اما حالا نه
می تونبی بخندی نه حرکت کنی پس منم نمیتونم
عاشقت باشم
اگه عشق همیشه یه دلیل میخواد مثل همین الان،
پس دیگه برای من دلیلی واسه عاشق تو بودن وجود نداره عشق دلیل میخواد؟ نه! معلومه که نه!!
پس من هنوز هم عاشقتم
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
|
25 / 7 / 1392 ساعت 17:2 |
بازدید : 358 |
نویسنده :
REZA
| ( نظرات )
|
وقتی رفت،گفت:تو را هم میبرم!
با خوشحالی گفتم کجا؟گفت:ازیادم……!! .
تنهایى چیزهاى زیادى به انسان مى آموزد اما تو نرو بگذار من نادان بمانم…!!!
صبر کن عشق تو تفسير شود، بعد برو
يا دل از ماندن تو سير شود، بعد برو
خواب ديدي که دلم دست بدامان تو شد
تو بمان خواب تو تعبير شود، بعد برو
لحظه اي باد تو را خواند که با او بروي
تو بمان تا به يقين دير شود، بعد برو
صبر کن عشق زمينگير شود، بعد برو
يا دل از ديده ي تو سير شود، بعد برو
تو اگر کوچ کني بغض خدا مي شکند
تو بمان گريه به زنجير شود، بعد برو
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
|
25 / 7 / 1392 ساعت 17:1 |
بازدید : 343 |
نویسنده :
REZA
| ( نظرات )
|
تنهایی را ترجیح میدهم
به تن هایی که روحشان با دیگریست . . .
دلگیر نباش ، تقصیر از خودت بود !
دسته کلید علاقه که گم شد ، باید عوض میکردی قفل تمام آرزو ها را . . .
-
می خواهم داستانی از علاقه ام به تو را بنویسم . . .
یکی بود ، یکی . . .
بی خیال . . . !
خلاصه اش می شود اینکه : دوستت دارم لعنتی . . . !
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
|
25 / 7 / 1392 ساعت 16:59 |
بازدید : 327 |
نویسنده :
REZA
| ( نظرات )
|
ای کاش تنها یک نفر هم در این دنیا مرا یاری کند
ای کاش می توانستم با کسی درد دل کنم تا بگویم که
خســــــــته تر از آنم که زندگی کنم
ساده کنار میکشم
هرچند پای من هیچ وقت در میان نبود
اَشـک هـایـم زیـادی شــور شـُـده اَنــد
مـگـر چــِـقــَـدر نــَمـَک بـَر زَخمـَم
پـاشـیـدی و رَفــتــــی
کــــه اِضـافـه اَش اَز چـشمـانـَم مــی ریــزد
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
|
25 / 7 / 1392 ساعت 16:57 |
بازدید : 368 |
نویسنده :
REZA
| ( نظرات )
|
پر میکرد یادت، همه حجم خالی فضایم را
و خواستنت شیطنت میکرد، در مسیر نبض رگهایم
بوته نورس احساسم، ریشه دوانده بود در تری اشکهایم
همه روزه، میشنیدم صدای عشق را
حتی در قیژ قیژ، لولای در قدیمی
همه شب;
پشت پرده، سایه ای از جنس تو اردو زده بود
رویای هم آغوشیت نخ بادبادکی بود
که مرا بالا میکشاند تا دب اکبر
و در مجادله ناکوک دل و عشق،
کوچکتر از باخته شده بود "عقلم"
تو میدانستی;
رویای شیرینم، یخیست
"هایش" کردی
چه ساده تبخیر شد از گرمی نفسهایت...
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
|
25 / 7 / 1392 ساعت 14:53 |
بازدید : 391 |
نویسنده :
REZA
| ( نظرات )
|
" border="0">
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
|
19 / 7 / 1392 ساعت 8:58 |
بازدید : 353 |
نویسنده :
REZA
| ( نظرات )
|
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
|
19 / 7 / 1392 ساعت 8:52 |
بازدید : 321 |
نویسنده :
REZA
| ( نظرات )
|
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
|
19 / 7 / 1392 ساعت 8:43 |
بازدید : 337 |
نویسنده :
REZA
| ( نظرات )
|
در جواني غصه خوردم هيچ کس يادم نکرد
در قفس ماندم ولي صياد آزادم نکرد
آتش عشقت چنان از زندگي سيرم کرد
آرزوي مرگ کردم مرگ هم يادم نکرد
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
|
5 / 4 / 1392 ساعت 11:28 |
بازدید : 348 |
نویسنده :
REZA
| ( نظرات )
|
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
|
14 / 3 / 1392 ساعت 15:47 |
بازدید : 403 |
نویسنده :
REZA
| ( نظرات )
|
تو مرا یاد کنی یا نکنی،
باورت گر بشود، گر نشود،
حرفی نیست... اما...
نفسم میگیرد، در هوایی که نفسهای تو نیست.
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
صفحه قبل 2 3 4 5 ... 45 صفحه بعد
|
|
|